|
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 19:18 :: نويسنده : قناری
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم... معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت: بشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد... ![]() نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |